.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۲۱→
به جزوسایل خونه که الان اینجاس!!بابا گفت که هروقت به پول نیاز داشتم بهش خبربدم تاهرچقدکه می خوام بهم بده ولی من می دونم که اونا چقدر خودشون به پول محتاجن پس باید سعی کنم کمترین خرج رو براشون داشته باشم تا اذیت نشن...
همین دیروز بودکه رفتن ولی انگار صدسال ازنبودنشون می گذره...
دیروز توفرودگاه جلوشون فقط لبخندزدم ومسخره بازی درآوردم...وقتی رضا بغلم کرد دیگه نتونستم طاقت بیارم وبغضی که توی گلوم بودسربازکرد...تموم اشکایی که توی این مدت نریخته بودم ازچشمام جاری شدو روی گونه هام راه گرفت... رضام چشماش اشکی بود...بابا...مامان...پانیذ...همه گریه می کردن...
باکلی بدبختی جلوی خودم وگرفتم تادیگه گریه نکنم...نمی خواستم حالاکه دارن میرن باگریه واشک برن...اشکام وپاک کردم ولبخندزدم...تاآخرش لبخندزدم...وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم وزل زدم به هواپیما...چشمام پراز اشک شد...هواپیما روی زمین حرکت کرد...اشکم جاری شد...بلند شد...اشک صورتم وخیس کرد...اوج گرفت...به هق هق افتادم...دور شد...دور...خیلی دور...انقدر نگاهش کردم تاشدیه نقطه کوچیک وبعدمحو شد...
باقدمای کوتاه وآروم به سمت آشپزخونه رفتم...رفتم سمت یخچال وچشمم خورد به عکس دسته جمعیمون...زل زدم بهش...خیره خیره نگاهش می کردم...
یادمه این عکس وتابستون همین امسال گرفته بودیم...یه روز همین جوری رضا گفت:
- بشینید حالاکه خانومم به جمع خونواده امون پیوسته یه عکس دسته جمعی بگیریم.
ماهم قبول کردیم...مامان وبابا روی مبل نشستن...پانیذ ورضا پشت اونا وایسادن...منم وسطشون وایسادم...رضا زبونش وبیرون آورد ومنم واسه اون و پانیذ شاخ گذاشتم...بعدازگرفتن عکس...بادیدنش انقدخندیدیم که حدنداشت...
نگاهم افتادبه رضا...بادیدن قیافه اش تواون حالت لبخندی روی لبم نشست...ولی نمی دونم یه دفعه ای چی شدکه چهره رضا رو وقتی دیروز توفرودگاه بودیم به یادآوردم...
توذهنم باچهره توی عکس مقایسه اش کددم...چقد غمگین بود...چقدناراحت بود...چقد داغون بود...چشمام از اشک پرشد...دست بردم وعکس وکه بایه آهنربا به دریخچال چسبیده بود،کندم...به سمت لبم بردمش
وبوسیدمش...گذاشتمش روی سینه ام...چشمام و بستم...نفس عمیق کشیدم...اشکم جاری شد...به دریخچال تکیه دادم وآروم آروم سُرخوردم واومدم پایین...اشک صورتم خیس کرد...عکس وبیشتربه خودم فشار دادم...به هق هق افتادم...باچشمای بسته فقط گریه می کردم...انقد گریه کردم که نفهمیدم کی وچجوری،جلوی یخچال وباعکسی که درآغوشش گرفته بودم،خوابم برد...
**********
همین دیروز بودکه رفتن ولی انگار صدسال ازنبودنشون می گذره...
دیروز توفرودگاه جلوشون فقط لبخندزدم ومسخره بازی درآوردم...وقتی رضا بغلم کرد دیگه نتونستم طاقت بیارم وبغضی که توی گلوم بودسربازکرد...تموم اشکایی که توی این مدت نریخته بودم ازچشمام جاری شدو روی گونه هام راه گرفت... رضام چشماش اشکی بود...بابا...مامان...پانیذ...همه گریه می کردن...
باکلی بدبختی جلوی خودم وگرفتم تادیگه گریه نکنم...نمی خواستم حالاکه دارن میرن باگریه واشک برن...اشکام وپاک کردم ولبخندزدم...تاآخرش لبخندزدم...وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم وزل زدم به هواپیما...چشمام پراز اشک شد...هواپیما روی زمین حرکت کرد...اشکم جاری شد...بلند شد...اشک صورتم وخیس کرد...اوج گرفت...به هق هق افتادم...دور شد...دور...خیلی دور...انقدر نگاهش کردم تاشدیه نقطه کوچیک وبعدمحو شد...
باقدمای کوتاه وآروم به سمت آشپزخونه رفتم...رفتم سمت یخچال وچشمم خورد به عکس دسته جمعیمون...زل زدم بهش...خیره خیره نگاهش می کردم...
یادمه این عکس وتابستون همین امسال گرفته بودیم...یه روز همین جوری رضا گفت:
- بشینید حالاکه خانومم به جمع خونواده امون پیوسته یه عکس دسته جمعی بگیریم.
ماهم قبول کردیم...مامان وبابا روی مبل نشستن...پانیذ ورضا پشت اونا وایسادن...منم وسطشون وایسادم...رضا زبونش وبیرون آورد ومنم واسه اون و پانیذ شاخ گذاشتم...بعدازگرفتن عکس...بادیدنش انقدخندیدیم که حدنداشت...
نگاهم افتادبه رضا...بادیدن قیافه اش تواون حالت لبخندی روی لبم نشست...ولی نمی دونم یه دفعه ای چی شدکه چهره رضا رو وقتی دیروز توفرودگاه بودیم به یادآوردم...
توذهنم باچهره توی عکس مقایسه اش کددم...چقد غمگین بود...چقدناراحت بود...چقد داغون بود...چشمام از اشک پرشد...دست بردم وعکس وکه بایه آهنربا به دریخچال چسبیده بود،کندم...به سمت لبم بردمش
وبوسیدمش...گذاشتمش روی سینه ام...چشمام و بستم...نفس عمیق کشیدم...اشکم جاری شد...به دریخچال تکیه دادم وآروم آروم سُرخوردم واومدم پایین...اشک صورتم خیس کرد...عکس وبیشتربه خودم فشار دادم...به هق هق افتادم...باچشمای بسته فقط گریه می کردم...انقد گریه کردم که نفهمیدم کی وچجوری،جلوی یخچال وباعکسی که درآغوشش گرفته بودم،خوابم برد...
**********
۱۸.۴k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.